محل تبلیغات شما

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم:

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟

آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست؟

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:

این اشک دیده من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست


برگی از نهج البلاغه 

بی تو اینجا که منم؛ سخت هوا بارانی است

شعری از پروین اعتصامی

اشک ,دیده ,خون ,دل ,گوژپشت ,پیرزنی ,و خون ,من و ,دیده من ,خون دل ,دل شماستما

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها