محل تبلیغات شما



 

برگی از نهج البلاغه 

شناخت پايه هاى ايمان:
و درود خدا بر او (از ايمان پرسيدند، جواب داد): ايمان بر چهار پايه استوار است: صبر، يقين، عدل و جهاد.
صبر نيز بر چهار پايه قرار دارد. شوق، هراس، زهد و انتظار.
آن كس كه اشتياق بهشت دارد، شهوت هايش كاستى گيرد، و آن كس كه از آتش جهنّم مى ترسد، از حرام دورى مى گزيند، و آن كس كه در دنيا زهد مى ورزد، مصيبت ها را ساده پندارد، و آن كس كه مرگ را انتظار مى كشد در نيكى ها شتاب مى كند.
يقين نيز بر چهار پايه استوار است: بينش زيركانه، دريافت حكيمانه واقعيّت ها، پند گرفتن از حوادث روزگار، و پيمودن راه درست پيشينيان.
پس آن كس كه هوشمندانه به واقعيّت ها نگريست، حكمت را آشكارا بيند، و آن كه حكمت را آشكارا ديد، عبرت آموزى را شناسد، و آن كه عبرت آموزى شناخت گويا چنان است كه با گذشتگان مى زيسته است.
و عدل نيز بر چهار پايه بر قرار است: فكرى ژرف انديش، دانشى عميق و به حقيقت رسيده، نيكو داورى كردن و استوار بودن در شكيبايى.
پس كسى كه درست انديشيد به ژرفاى دانش رسيد و آن كس كه به حقيقت دانش رسيد، از چشمه زلال شريعت نوشيد، و كسى كه شكيبا شد در كارش زياده روى نكرده با نيكنامى در ميان مردم زندگى خواهد كرد.
و جهاد نيز بر چهار پايه استوار است: امر به معروف، و نهى از منكر، راستگويى در هر حال، و دشمنى با فاسقان.
پس هر كس به معروف امر كرد، پشتوانه نيرومند مؤمنان است، و آن كس كه از زشتى ها نهى كرد، بينى منافقان را به خاك ماليد، و آن كس كه در ميدان نبرد صادقانه پايدارى كند حقّى را كه بر گردن او بوده ادا كرده است، و كسى كه با فاسقان دشمنى كند و براى خدا خشم گيرد، خدا هم براى او خشم آورد، و روز قيامت او را خشنود سازد.


بی تو اینجا که منم؛ سخت هوا بارانی است
دل جدا،ابر جدا، چشم جدا، بارانی است

.

.

.

هی نگو پاییز است ،نگو معمول است!
چشم هایی که کویر است چرا بارانی است؟!

.

.

.

بی تو، عطار ترین شاعر این شهر گریخت!
و از آن لحظه ی غمگین،همه جا بارانی است!

.

.

.

گفتم آرام شوم باز کنم قرآن را
دیدم ای داد!”الفلامِ”خدا بارانی است!

.

.

.

چتر بردار ، از آغاز غزل تا آخر!
اول و آخر هر قصه ی ما،بارانی است

.

.

.


روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم:

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟

آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست؟

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:

این اشک دیده من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روزمرگی